کوروساوا و زیستن
مراد از زندگی چیست؟ ( نگاهی به فیلم زیستن - ۱۹۵۲)
« گاهگاهی به مرگ خود فکر میکنم و در این حال به این فکر میکنم که اصلا چهطور میتوانم تحمل نفس آخر را داشته باشم، در حالی که این نوع زندگی را دارم، چهطور میتوانم ترکش کنم؟ احساس میکنم خیلی چیزهایی دیگر هست که انجام دهم. این احساس را دارم که خیلی کم زندگی کردهام و در این وقت به فکر فرو میروم. اما غمگین نمیشوم. از چنین احساسی بود که زیستن بوجود آمد. »
آکیرا کوروساوا
چهاردهمین فیلم کوروساوا روایت فردی است که در مییابد زمان زیادی به پایان زندگیاش نماندهاست. فردی که تا آن زمان برای خودش زندگی نکرده است و نشانی از شادی و خرسندی در چهرهاش یافت نمیشود. شما باشید پس ماندهٔ زندگیتان را چگونه سپری میکنید؟ به دنبال انجام خوشیهای ناکرده میروید و یا خود را در بند زندانی از گذشته، گناه و تاوان اسیر میکنید؟
فیلم با نمایش عکسی از معده واتانابه شروع میشود و صدای یک راوی که روی عکس خبر سرطان واتابه و خبرنداشتن او را به ما میدهد. چهاندازه این راوی خوب است. زیادهگو نیست و درست در نقاطی که باید، به سخن در میاید. نمای دیگر واتابه را سرگرم کار و مهر کردن برگههایی نشان میدهد. او یک دم به ساعتش نگاه میکند و کارش را از سر میگیرد و گویاست که هیچ از کارش خشنود نیست. سپس گروهی از زنان را میبینیم که برای شکایت آمدهاند و از مکانی کثیف که آب را آلوده و فرزندانشان را بیمار کرده است گله میکنند. واتانابه در پاسخ به کارمندی که شکایت زنان را برایش بازگو میکند بخش دیگری را سرپرست این کار میداند. بعد از این رخدادها راوی باز به سخن در میآید و واتانابه را فردی مرده میخواند فردی که خیلی آسان زمانش را میگذراند بدون اینکه دمی در این دوران زندگی کرده باشد و با اینکه با وجدان خوانده میشود ولی کسیست که خودش را به خطر نمیاندازد؛ آری بهترین راه برای نگاهداشتن جایگاه این است که هیچ کاری انجام ندهی. در این هنگام لطیفه تویو نیز طنز درناکی را به ذهن میرساند که بودن و یا نبودن کارمندان را یکسان میشمارد. گروه زنان شاکی نیز پس از آنکه تمام ادارههای ممکن را در مینوردند در مسیری دایرهوار دوباره به همان جایی میرسند که رئیسش واتانابه است و سرانجام تنها میتوانند شکایتنامهای را برجای بگذارند که خودشان نیز هیچ امیدی به آن ندارند. تا اینجای کار کوروساوا جهان فیلم خود را بنا مینهد و بیننده را با همه چیز آشنا میکند و تنها باید چشم به راه رخداد شگفت فیلم یعنی خبردارشدن واتانابه از بیماریش بود.
پس از آگاهی واتانابه از بیماریاش برای نخستین بار او را در خانهاش میبینیم به گونهای که در تاریکی اتاقی چشم به راه بازگشت پسر و عروسش برای در میان گذاشتن بیماری با آنهاست. ولی با بازگشت آنها سخنانی را ناخواسته از آنها میشنود که شاید دردناکتر از آگاهیاش از بیماری باشند. این سخنان او را به فکر فرو میبرند و به مرور خاطرات و روزگارانی دور که به خاطر پسرش از دست داده است میکشانند. بیست سال از زندگیاش را برای خود زندگی نکرده است. آیا این پاسخ شایستهای بود که در آخرین زمانهای زندگیاش به شنیدنش نشست.
پس از آنکه رابطه واتانابه با خانوادهاش از هم میگسلد گذران زمان با دو نفر، او را با نگرشی جدید در زندگی روبهرو میکند. نخستین فرد نویسندهای است که گفتوگویی زیبا بین آنها شکل میگیرد. واتانابه اقرار میکند که پول زیادی را به همراه دارد ولی نمیداند که راه خوشی و شادمانی کردن چیست چرا که زمان زیادی را به گونهای زندگی کرده که حتی به گذر آن نیز آگاه نبوده است. نویسنده که به گفتهٔ خود نویسندهٔ داستانهای بیمعنی و بازاری است در آن شب نیز داستانی مینگارد ولی اینبار داستانی برای واتانابه. واتانابه در یک هرزهگردی شبانه همراه نویسنده، کلاه کهنه و سیاهش را با کلاه نو و سفیدی دیگرگون میکند کلاهی که نشان از نگاهی نو است. نویسنده واتانابه را با تمام خوشیهای آنی زندگی که با پول ممکن میشوند آشنا میکند ولی در پایانِ کار واتانابه باز هم غمگین است. نویسنده نیز که گویا از نتیجهٔ کار آگاه بوده آشفته و بهتزده به واتانابه نگاه میکند به گونهای که انگار هیج چاره و راهی برای رسیدن به شادمانی نیست.
برخورد دوم واتانابه با تویو است. دختر خوشرویی که دیگر توان کار در اداره را ندارد و دنبال کنارهگیری و یافتن کاری جدید است ولی برای این کار مهر واتانابه لازم است که چند روزی شده که کارش را رها کردهاست. واتانابه روزهایی را با تویو سرمیکند برایش جوراب میخرد و او را به غذاخوری میبرد. دیدار آخر آن دو در مکانی است که گویا جشن تولدی نیز در آن برگزار خواهد شد. دخترانی جوان با شادمانی دارند مقدمات جشن را فراهم میکنند. تویو که آشفته به نظر میرسد سبب دیدارهایشان را از واتانابه می پرسد. واتانابه می گوید که می خواهد راز شادی و سرخوشی تویو را دریابد و تویو پاسخ میدهد تنها کاری که انجام میدهد خوردن،خوابیدن و ساختن عروسکهایی برای بچههای ژاپن است و به واتانابه پیشنهاد میکند که او نیز چیزی بسازد. همین پاسخ انگیزهای در وجود واتانابه ایجاد میکند که او نیز میتواند در همان ادارهای که از آن بیزار است کاری انجام دهد و چیزی بسازد. هنگام پایین آمدن واتانابه از پلهها دخترانی که در بالای سر او شعر « تولدت مبارک» را به آواز میخوانند جشن را به میلادی دیگر برای او دیگرگون میکنند.
واتانابه در میان شگفتی همهگان سر کارش حاضر میشود و شکایتنامهٔ زنان را مییابد و کلاه و کتاش را میپوشد و آمادهٔ انجام کار میشود.
نمای بعدی صدای راوی را روی عکس واتانابه میشنویم که خبرِ از دنیا رفتن بازیگر ماجرا را میدهد. از این پس رخدادهای فیلم همه در مراسم عزاداری و با برشهایی به گذشته دنبال میشود. هنگامی که سخن از ساختهشدن پارک بجای گندآب میشود همه به گونه ای تلاش میکنند که نقش واتانابه را در ایجاد آن کمرنگ کنند ولی به مرور با خوردن می و مستشدنشان تلاشهای واتانابه را به یاد میآورند با اینکه براستی آن را نمیفهمند و اینچنین مراسم به مرثیهای بزرگ و عزاداران به همپیمانانی که میخواهند راه واتانابه را ادامه دهند دیگرگون میشود ولی در پایان، اداره درست همانند اول فیلم است چرا که مستی از بین رفته است همراه پیمانی که دروغی بیش نبود.
واتانابه درست همانند گرگور زامزا در مسخ است. کسی است که در برابر زندگیاش شورش میکند و به جایی میرسد که گویا هیچکس او را نمیفهمد. سخن گفتن دربارهٔ همهٔ زوایای نهان این فیلم بزرگ که به باور نگارنده هیچ نمایی در آن زیاده نیست کاری است بس دشوار که زمان و انرژی زیادی میخواهد. امیدوارم این جستار خُرد اندکی به جایگاه والای فیلم نزدیک شده باشد.
هنگام استفاده از این نوشته از سرچشمهٔ آن نیز یاد کنید.
ولی بعضی حرفا رو نه می شه گفت نه می شه خورد!
می مونه سردل میشه دلتنگی میشه بغض میشه سکوت!
میشه همون وقتایی که خودتم نمی دونی چه مرگته …..