نگاهی به داستان بلند مسخ اثر فرانتس کافکا
داستان مسخ را کافکا در عرض سه هفته در سال 1912 نوشت. شاهکاری دقیق با بیانی ساده و صریح که یک رخداد رویاگون را در واقع بینانهترین شکل ممکن به مخاطب عرضه میکند.شخصیت اصلی داستان، گرگور زامز، با اینکه تا به حال سستیای در کارش نشان نداده ولی فردیست که از کارش بیزار است و تنها برای پرداخت بدهی پدر و تامین زندگی مادر و خواهرش به کار ادامه میدهد. زامزا یک روز صبح که از خواب بیدار میشود احساس میکند به حشره بزرگی تبدیل شدهاست یا همانطور که از نام داستان برمیآید مسخ شدهاست. در افسانهها به تغییر شکل و دگردیسی افراد و اجسام از شکل اولیه به شکلی زشتتر مَسخ گفته میشود.
پس از آنکه زامزا حشره می شود هنوز ساعتی از تاخیرش در محل کار نگذشته که سرپرست تجارتخانه به منزل شان میآید و جویای دلیل تاخیرش میشود زامزا که میداند برده اجتماع است و باید تابع قوانین و مقرارت اداری باشد تلاش میکند خود را آماده کند که سرکارش برود ولی وضعیتش دیگر مثل سابق نیست با دستپاچگی سعی میکند به سوالهایی که از پشت در از او میشود جواب دهد ولی انگار متوجه حرف هایش نمیشوند انگار دیگر کسی او را نمیفهمد.
ولی چرا زامزا مسخ می شود؟
زمانی که مادر زامزا به سرپرست تجارتخانه میگوید که حال پسرش خوب نیست و به این دلیل سرکار حاضر نشده، توضیحاتی اضافه میکند که دقت روی آنها بسیار ضروری و با اهمیت است. عین جملات کتاب( ترجمه فرزانه طاهری) به صورت زیر است:
باور کنید جناب سرپرست، حالش خوش نیست. و گرنه چطور ممکن است گرگور خود را به قطار نرساند! پسر بیچاره فکر و ذکرش کار است و کار. بس که در خانه می نشیند و هیج جا نمی رود اوقاتم را تلخ می کند؛ تمام این هفته گذشته را در شهر بوده ولی یک بار هم پایش را از اینجا بیرون نگذاشته، همینطور پشت میز می نشیند و آرام روزنامه می خواند و ساعت حرکت قطارها را می بیند. تنها تفریحش این است که با اره مویی کاردستی درست کند. مثلا دو سه شب تمام نشست و یک قاب عکس کوچک درست کرد؛ نمی دانید چقدر قشنگ شده است؛ توی اتاقش آویزان کرده؛ الان که گرگور در را باز می کند خودتان خواهید دید ....
در همان صفحه اول به تصویری که زامزا از یک مجله مصور چیده و با قاب طلایی زیبایی قابش کرده اشاره میشود؛ این تصویر، عکس زنیست که کلاه پوستی بر سر نهاده و ساعدهایش را که به تمامی در دستپوش پوستی بزرگی پنهان شده است به بینندگان دراز کرده است! به راستی این تصویر چیست که زامزا سه شب صرف درست کردن قاب برای آن کرده است. به نظر نگارنده این قاب نمادی است از خواسته ها و غرایزی که زامزا به شدت از آنها دور بود در حالیکه خود را در واقعیتی از اسارت زمانه مدرن و بی هویتی انسانها میدیده که به مرگ ارزش ها انجامیدهاست. زامزا با خیره شدن به قاب عکس جدالی در ذهنش ایجاد میشود جدالی میان واقعیت انکارناپذیر و خواستههای دور از دسترسش که او را به مرز جنون میکشاند و همین جنون راهی برای فرار از واقعیت پیشنهاد میدهد راهی شبیه مسخ شدن و زامزا اینچنین بعد از بیدار شدن می پندارد سوسک است. این قاب عکس که هنرمند را به جهانی خیالگونه میکشاند در آثار سایر نوابغ دیگر که غم زمانهشان را میخوردهاند نیز وجود دارد برای مثال قلمدان بوفکور و نقش روی آن یا قاب عکس روی دیوار فیلم بارتون فینک ساخته برادران کوئن نیز همین کارکرد را دارند.
کافکا خیال و واقعیت را با دقت و سادگی بینظیری به تقابل وا میدارد. این تقابل در سه صحنه به اوج خود میرسد جایی که خواهر به کمک مادرش میخواهد وسایل اتاق زامزا را خارج کند و وقتی نوبت به خارج کردن قاب عکس میرسد زامزا به عکس میچسبد و خواهرش را می ترساند. صحنه بعدی هنگامی ست که زامزا از اتاقش خارج شده و پدرش ناگهان از راه میرسد و پس از دنبال کردنش با سیب ( میوه ممنوعه) چند ضربه به او میزند که به شدت زخمیاش میکند و مجبور میشود دوباره داخل اتاق شود. صحنه سوم زمانیست که زامزا با شنیدن صدای ویولنی که خواهرش مینوازد در حالیکه به شدت گرسنه و ناخوش است از اتاق خارج میشود و باعث نگرانی مستاجرها می شود سپس آهسته به اتاقش برمیگردد و همان جا می میرد دور از آدم هایی که تحمل دیدنش را حتی برای لحظهای ندارند.
زامزا علیه از دست دادن آزادی فردی و هویت شخصیاش طغیان کرد طغیانی که به شکست انجامید، طغیانیکه هیچکس تحملش را نداشت، طغیانی که از طرف سرپرست تجارتخانه و پدرش ( نمادهای قدرت) محکوم شد، طغیانی که هیچکس زبانش را نفهمید. طغیانی که او را به این باور رساند که هستندهای بیفایده است و جسدش را باید همراه زبالههای اتاقش جارو کرد و بیرون ریخت. این است سرگذشت کافکایی که روایتش را با نام زامزا تعریف کرد.
هنگام استفاده از این نوشته از سرچشمهٔ آن نیز یاد کنید.